مدتیه که اینجام. البته میدونم که فیلتره ولی تا حالا کم نکشیدیم از بلاگفا. از مسدود شدن وبلاگهای دوستانمون تا خرابیهای وقت و بیوقت و شاهکار قطع طولانی مدت. آدرس جدیدم خیلی هم جدید نیست. یعنی اصلا جدید نیست. مال قبل از ایجاد این وبلاگه. رفتم و یه دستی به سر و روش کشیدم و از این به بعد اونجا مینویسم.
دلم خودنویس میخواهد. هدف نوشتن نیست، نگارش است. هدف با خودنویس نوشتن است. با رنگ سبز جوهرش که کلی دنباش گشتم تا پیدا شد در این شرایط تحریم لابد! نوشتن با کیبورد عالی است. متن به شکل تایپ شده، بی خط خوردگی، با غلط یاب اتوماتیک، آماده ذخیره سازی در هزار نقطه ابری و غیر ابری، صدهزار کپی، به اشتراک گذاشتن و ویرایش پشت ویرایش. اما تکلیف دلت چه میشود که گاهی میخواهد وسط حرف «ی» کرشمهای بیاید و دمش را بگیرد و بکشد زیر حرف ماقبل؟ تکلیف دست چه میشود که هوس میکند حرف آخر را به شادی پایان نوشته یا جشن به دام انداختن ایدهای ناب پرتاب کند میان سپیدی کاغذ که تا هرکجا دلش میخواهد کش بیاید؟ سه نقطههای «ش»، «ژ» و «پ» چطور باید به هم به هم بچسبند و دایره شوند و خیالت راحت باشد که دبستانی نیستی که مجبورت کنند یکی یکی همه نقطه ها را جدا جدا کنار هم و زیر و روی حروف بچینی؟ این طور است که دل کندن سخت میشود. اینطور است انگار که علاقهها ترمزت را میکشند و از همراهیِ حرکتِ زمان جا میمانی. آدمی انگار با دلبستگیهایش پیر می شود.
ای باد بیآرام ما با گل بگو پیغام ما
کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر
از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا
با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان میروی در راه پنهان میروی
بستان به بستان میروی آن جا که خیزد نقشها
ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان میپری
کامد پیامت زان سری پرها بنه بیپر بیا
ای گل تو اینها دیدهای زان بر جهان خندیدهای
زان جامهها بدریدهای ای کربز لعلین قبا
گلهای پار از آسمان نعره زنان در گلستان
کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
هین از ترشح زین طبق بگذر تو بیره چون عرق
از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما
ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما
بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر
ما را نمیخواهد مگر خواهم شما را بیشما
هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن
با کس نیارم گفت من آنها که میگویی مرا
ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو
بی حرف و صوت و رنگ و بو بیشمس کی تابد ضیا
نوشتن توی وبلاگستان بلاگفا خود به خود یه حس نوستالژیک داره. بدون اینکه اشاره به موضوعی در گذشته داشته باشی یا یادی از دوستی و خاطره ای بکنی، خود اینجا نوشتن - در مقابل استاتوس گذاری در فیس بوک - آدم رو میبره به زمانی که بدون اینکه فیس بوک ازت بپرسه چی تو سرته؟ خودت صفحه رو مثل یک کاغذ سفید میذاشتی پیش روت و بیشتر اونچه تو دلت بود رو روی کاغذ می آوردی. زیاد هم مهم نیود کی هستی و ریلیشن شیپ استاتوست چطوریه و چند تا لایک خور داری! البته دوستان بودن. بیشتر لذت کار هم وجود همون دوستان بود که مثل تو برگ سفیدشون رو پر میکردن و حرفاشون رو برهنه پیش روت میذاشتن. کامنتهای اون دوستان ایده داشت، حرف داشت که گاهی باعث میشد به شناخت بهتری از نوشته ت و خودت برسی. جمعی بود که دیگه جمع نیست. بعضی ها نردیک تر شدن و بعضی دور! نیازی به نام بردن نیست. یا عضوی از این جمع بودی و تا اینجای متن اومدی یا خودت جمعی داشتی و شاید هم فقط علاقه مند به نوستالژی هستی. در هر حال نام بعضی ها که وبلاگشون پابرجاست در لینکدونی قابل دسترسیه.
شاید بیشتر به اینجا رسیدم. شاید گسترشش دادم. شاید هم همینطوری بمونه تا یه وقت دیگه که حس کنم باید مطلبی بذارم و همین روال گاه و بیگاه رو ادامه بدم. راستی یادتونه یه مدت همه فاز خداحافظی و دیگه ننوشتن گرفته بودیم؟
قصه ی به ته خط رسیده ها...
گاهی از ابتدای خط دیگه ای شروع میشه.
اون خودش میشه یه قصه جدید، اما تو هم آدم جدیدی هستی...
جای یه زخم روی بودنت هست که تو قصه قبلی نبود!